بوی دود در مشامش پیچید. ذغال های گداختۀ که روی در ردیف دیگ های مسی سوار بر اجاق های سنگی پلوی عروسی را دم می کرد، در باد سرخ و خاکستری می شد. بوی خوش برنج دم کرده هوا بود. زن و مرد در هیاهو این ور و آن ور می رفتند.آمدن موکب عروس نزدیک می شد.
بوشهر بودیم سه تایی. مهمان خانواده ای با مهری فراتر از رابطۀ فامیلی. روز دوم بساط پیک نیک شش نفره ای تدارک کردند. در چند کیلومتری به «دل آرام» رسیدیم. ساحل محبوب پسر خانواده که پی جوی سوژه های بکر عکاسی بود. ماشین ها را پارک کردیم. از تپۀ شنی نسبتا بلند کنار دریا بالا رفتیم. سرازیر که شدیم؛ دریایی دیدیم آرام و رام، متناسب با نامش، بدون هیچ تنابنده. به صدای بلند خواندم: «دلارامی کزو دل گیرد آرام/ بغیر از ساقی کوثر ندونم.»
قایقران در رفت و برگشت آوازهای محلی را در باد می خواند که جسته گریخته به گوش می رسید. مرد باذوقی بود. شمارۀ موبایلش را گرفتم. روز بعد تلفن کردم تا صبح زود بیاید و مرا برای عکاسی به کشتی ببرد. پیاده که می شدم گفتم: «تا عصر می مانم.» جز حجم کوچک قایق که به سرعت دور می شد و کاکائی های نرم پرواز، دیّاری دیده نمی شد. دوربین را کنار نهادم. تلفنم را خاموش کردم. آماده شدم. گوشه وکنار تنش را بی ترس از فرو رفتن در حفره هایی که قایقران هشدار داده بود؛ گشتم.