دوییدم طرف نخلستون. هوا خیلی گرم بود. نم توی هوا می جوشید و بخار می شد. بوی نارس نخل ها هوا رو شکافته بود و قاطی بوی دریا می شد و توی نخلستون ولو. خورشید قایده ی یه سینی بزرگ، توی دریا از کونه خورده می شد. نخلستون تاریک تر از بیرون بود. سایه های دراز نخل ها سنگینی شون را انداخته بودن روی هم. وقتی که راه می رفتن نخلا یکی یکی از جلوم فرار می کردن. توی نخلستون هوا داغ تر بود. پیرهنم خیس بود. هنوز یه سوت دراز قرمز به اندازه ی یه سوزن تو نی نی چشمم بود. گل یه تیکه چوب دو خوشه خرما بسه شده بود. توی نخلستون هیچ کس نبود جز درختا. قلبم تاپ تاپ خودشو به قفسه سینه م می زد. می ترسیدم تا لب جاده برسم ماشین رفته باشه. هوای نخلستون کم کم سیاه می شد. یه سوسک از آستینم بالا می رفت. خوشه ها سنگین بود. نمی شد بدوم. یهو سر و کله مشدی با بیلش پیدا شد. مث این که نخلستون زاییده بودش. می خواستم خودمو قایم کنم اما منو دید…