کتاب بازآفرینی واقعیت

Re-Creation of Reality
مجموعه ی ۲۷ قصه از ۲۷ نویسنده ی معاصر ایران
کد کتاب : 5989
مترجم :
شابک : 9789646736641
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 736
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب بازآفرینی واقعیت اثر مجموعه ی نویسندگان

مجموعه ی داستانی بازآفرینی واقعیت اثری است از محمدعلی سپانلو، نویسنده و منتقد ادبی معاصر که با انتخاب داستان های برگزیده و برتر از بیست و هفت نویسنده ی بزرگ هم عصر ما قدمی مهم در معرفی این آثار داشت. سپانلو که از اعضای اولیه ی کانون نویسندگان ایران محسوب می شد در میان جمع بزرگی از روشنفکران ایرانی از چهره های تاثیرگذار زمان خود محسوب شده و با تالیف آثار متعدد ادبی از جمله ترجمه و شعر نام خود را در تاریخ ادبی معاصر ثبت کرده است.

باز آفرینی واقعیت اثری بود که وی در زمان حیات خود بارها آن را اصلاح و مورد تجدید نظر قرار داد. روند اصلاح و انتخاب قصه ها در این کتاب، از باریک بینی و نکته سنجی سپانلو پرده بر می دارد و آخرین چاپ آن که وی پیش از وفات آن را مورد بازبینی قرار داد برای همیشه به یکی از آثار مرجع کلاسیک در تاریخ ادبیات ایران تبدیل شده است. این کتاب در واقع فرزند جوان داستان نویسی معاصر محسوب می شود که روند شکل گیری قالب داستان نویسی مدرن و جدا شدن آن از شکل سنتی و کلاسیک را به خوبی نشان می دهد. این تغییر در شکل و قالب، حاصل آشنایی نویسندگان ایرانی با اسلوب داستان نویسی غرب و در نهایت تطابق آن با معیارهای قصه پردازی ایرانی است.

علاوه بر پیشگفتار کوتاهی که در ابتدای کتاب آمده، سپانلو در ابتدای هر قصه یادداشتی در مورد نویسنده و نظر هنری خود به آن نویسنده و داستان آورده است. انتشارات نگاه در جدیدترین چاپ این کتاب، اسامی بیست و هفت نویسنده ی مذکور را در طراحی جلد کتاب آورده است.

کتاب بازآفرینی واقعیت

قسمت هایی از کتاب بازآفرینی واقعیت (لذت متن)
ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می گرفت، سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد: - بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشت بون حوله منو بیار. عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان می افتاد شروع می کرد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهی ها در رفتند و پدرم گفت: - کره خر! یواش تر. و دویدم به طرف پلکان بام. ماهی ها را خیلی دوست داشت. ماهی های سفید و قرمز حوض را. وضو که می گرفت اصلا ماهی ها از جاشان هم تکان نمی خوردند. اما نمی دانم چرا تا من می رفتم طرف حوض در می رفتند. سرشانرا می کردند پایین و دمهاشان را به سرعت می جنباندند و می رفتند ته حوض. این بود که از ماهی ها لجم می گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می آمد که نگو. و همسایه مان داشت کفترهایش را دان می داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه مان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی می کرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه می رفت و بقو بقو می کرد که نگو. گفتم: - اصغر آقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟ گفت: - به! صد تا یکی ندارندش. می دونی؟ دیروز ناخونک زدم. - گفتم: ناخونک؟ - آره یکیشون بی معرفتی کرده بود منم دو تا از قرقی هاش را قر زدم.

بابام حرف زدن با این همسایه ی کفتر باز را قدغن کرده بود. اما مگر می شد همه ی امر و نهی های بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یک بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می گرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش هایی به اصغرآقا داد که مو به تن همه ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه ی امر و نهی های بابام هر وقت فرصت می کردم سلامش می کردم و دو کلمه ای درباره ی کفترهایش می پرسیدم. و داشتم می گفتم: - پس اسمش قرقیه؟ که فریاد بابام آمد بالا که: کره خر کجا موندی؟ ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله ی بابام. بکوب بکوب از پلکان رفتم پایین. نزیک بود پرت بشوم. حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم یک چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینکه یک چک ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد. - بدو ببین کیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم. هر وقت بابام دیر می کرد از مسجد می آمدند عقبش. در را باز کردم. مامور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی داد. این بود که با ما کج افتاده بود. و من تعجب می کردم که پس چرا باز هم کاغذهای بابام را می آورد. برای اینکه نکند یک بار این فکرها به کله اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یک تومان جمع کنم و به او بدهم و بگویم حاجی آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی آقا می گفتند.