هوا سرد و خشک و سوزان بود. ستون کانتینرهای اسیران پشت دروازهی زندان صف کشیده بودند و منتظر باز شدن درهای آهنی زنگ زده بودند. تقریبا صدای نالهی زندانیان خاموش شده بود. اسیران به شکل شوم و شگفتانگیزی ساکت شده بودند. دو سرباز مسلح به کلاشینکف به اولین کانتینر نزدیک شدند و به محض اینکه در آن را گشودند، جسدهای جنگجویان طالبان مثل ماهیهای مرده بیرون ریخت. لباسهای اسیران پاره و خیس و خونی بود.
جان با پشتکاری شگفت درس می خواند. او از طریق پیشبرد برنامه های فشرده برای حفظ قرآن می کوشید. روزانه تا هشت ساعت پای حفظ و تلاوت قرآن می نشست! بقیه ی وقتش را در کلاس بود یا مشغول مکالمه و مباحثه با مفتی. مفتی محمد التماس خان به یاد می آورد: «سلیمان همیشه و در تمام اوقات شبانه روز مراقب مطالعات خود بود. او مصمم بود هرطور که شده تمام قرآن را حفظ کند. او مرتب از من پرسید که در طول چند سال و چند ماه می تواند قرآن مقدس را حفظ کند. او نگران بود.» بعد از دو ماه، وقتی مفتی احساس کرد که مطالعات جان به اندازه ی مطلوب پیش رفته از او خواست که به عنوان مکبر در نمازهای مدرسه مشارکت کند. مفتی همچنین از جان خواهش کرد که اذان های مدرسه را نیز بگوید. جان جوانی کم رو و خجالتی بود. به همین سبب نیز با پیشنهاد معلم خود مخالفت کرد. مفتی اما کوتاه نیامد: «سلیمان! برادرم! اینک زمان موعود رسیده. برخیز برادرم! برخیز!»
چه کتاب خوبی دوستش دارم