کتاب دا

Da
(خاطرات سیده زهرا حسینی)
کد کتاب : 20984
شابک : 978-5815064881
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 812
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 160
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب دا اثر سیده اعظم حسینی

نویسنده ی کتاب دا می گوید: "جنگ که تمام شد، گفتیم خیالمان راحت شده و می رویم پی زندگی مان، اما دیدیم ارزشها دارند رنگ می بازند و ضد ارزش ها پیدا می شوند. وقتی کار به اینجا کشید، دیدم اگر من حالا سکوت کنم، خیانت کرده ام به آن هشت سال دفاع مقدس، که در آن، بهترین جوانان را از دست دادیم. تصمیم گرفتم برای دفاع از آن دفاع، خاطراتم را بگویم". انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به مثابه گنجینه ای تمام نشدنی و ظرفیتی گسترده برای فرهنگ و ادب کشور تلقی می شوند که همچنان که مقام معظم رهبری نیز بارها تاکید کرده اند باید از آنها برای نشر و گسترش فرهنگ و ارزش های دینی و انقلاب اسلامی در جامعه و جهان، حداکثر استفاده را کرد. کتاب «دا» را می توان بهترین نمونه در این راستا به شمار آورد که در واقع امروزه به مثابه یک نقطه عطف در تاریخ نشر کشور شناخته شده و کارکرد دارد. این کتاب، خاطرات سیده زهرا حسینی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در دو شهر بصره و خرمشهر است و سال های محاصرهٔ خرمشهر توسط نیروهای عراقی محور مرکزی کتاب را تشکیل می دهد. حسینی در آن زمان دختر هفده ساله ای بوده و گوشه ای از تاریخ جنگ را بازگو می کند که غالبا به اشغال و فتح خرمشهر مربوط می شود. خاطرات بکر و شنیدنی ای که سیده زهرا حسینی در روزهای تیر و ترکش دیده است به زبانی شیوا و بیانی گیرا در این کتاب روایت شده اند تا روزهای جنگ را جلوی چشمان مخاطب زنده نگه دارد.

کتاب دا

قسمت هایی از کتاب دا (لذت متن)
آنچه به چشمم می خورد غیر قابل باور بود. من شهری نمی دیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمی آوردم کجا هستیم. هرجا می رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه می کردم نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه ای و نه خانه ای. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین ما را محاصره کرده بودند آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند ، نکرده بودند.

همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت. موهای تنم سیخ شد. جرأت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازه ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم.