باز هم گوش سپردم به صدای غمشان/
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت/
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان/
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد/
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان/
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی/
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان/
زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند/
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان/
این غزلها همه جانپاره های دنیای منند/
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان/
گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند/
بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان/
شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود/
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من/
شاعر شنیدنی است/
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست/
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست/
من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن/
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست/
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من/
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست/
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی/
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست/
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم/
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست/
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن/
از من من این بر شانه ها بار گران ای دوست/
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت/
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست/
انسان که می خواهد دلت با من بگو آری/
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
دلم برای خودم تنگ می شود/
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم/
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم/
دلم برای خودم تنگ می شود آری/
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم/
نشد جواب بگیرم سلام هایم را/
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم/
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟/
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم