از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانــی ست ، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار ” آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
ن و درد بودیم، من بودم و بازهم درد
و احساس تلخی در اعماق من ریشه می کرد
میان نیستان و آتش کسی شروه می خواند
و تشباد هرم عطش را به صحرا می آورد
هبوط غریبانه زائری دربه در بود
در این کوچه پسکوچه باد مسموم شبگرد
غزل های تنهایی ام کاش فهمیده بودند
چرا واژه مرد هم قافیه مانده با درد
و ای کاش گیراترین خاطرات بلوغم
رها می شد از رخوت روح این خانه سرد
سکوت است و تنهایی، اما نه... اما شگفتا
کسی می زند بانگ در من که برگرد ای مرد!
دریا نبودم اما توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود
چون موج در تاطم در ورطه زنده بودن
هم سرنوشت من بود هم در سرشت من بود
لبت صریح ترین آیۀ شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است»
«مجنون بیابان ها افسانۀ مهجوری است
لیلای من، اینک من! مجنون خیابان ها»
«آخرین دیدار گفتم؟ عذر می خواهم عزیز!
آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت