موسم مهر و مدرسه در سال ۱۳۵۹ با صدای میگ های بمب افکن عراق آغاز شد و با به پرواز در آمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی، صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید. زنگ مدرسه با خمپاره هایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا درآمد. کسبه وحشت زده کرکره ی مغازه ها را پایین می کشیدند و سراسیمه به سوی خانه و خانواده های خود می دویدند اما کسی نمی دانست این صدای مهیب و وحشت آور از کجاست. بعضی ها می گفتند انفجار رخ داده اما بعضی که بیشتر می دانستند می گفتند دیوار صوتی شکسته است. رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می کرد. در فاصله ی کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان ها پیچید و صدای ضجه ی مادران داغدیده و کودکان وحشت زده همراه با صدای پی در پی خمپاره ها گوش شهر را پر کرد. تن مردم بی دفاع، سپر گلوله ها شده بود تا شهر نمیرد و آرام بماند. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پروش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم، فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند. جنگ، همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه. صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک؛ خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد.
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نموند...
درود بر این فرزند سرافراز ایران زمین و قلم توانمندشان...
میتونم بگم وقتی این کتاب رو خوندم خودم رو باور کردم دوباره بعد ۸سال دارم میخونمش و باهاش اشک میریزم ...به تمام دخترهای نوجوان پیشنهاد میدم حتما این کتاب رو بخونید
این کتاب معرکهست. 👌🌱
متن کتاب فوق العاده وعالیست،ازخواننده خیلی لذت بردم ،خداوند خانم آباد را در پناه خودشان حفظ فرماید
نمیفرستیش برام
کتاب خیلی عالی بود،واقعا همه آنچه راکه میخواندم درتصویرذهنم میدیدم برای ما که آن دوران رابیادنداریم واقعا آموزنده بود،خیلی دوست دارم خانم آباد را از نزدیک ببینم
کتاب فوقوالعاده اییه . توصیفات خیلی قشنگ و قابل تصورن
😡😡 خیلی گرون هست کتابش
برو. از طاقچه بگیر اونجا خیلی ارزون تره
کتاب خوبیه،سختیهای دوران اسارت رو به خوبی توصیف میکنند خانم آباد.
افرین کیفیدیم به به
می خوام نقاشی موضوعات زنده ام