الیور به خودش پیچید، برگشت تا مطمئن شود کسی از پشت حصار گورستان آن ها را تماشا نمی کند. سکوت. سکوت و بعد آن خنده ی ناگهانی، و بوی گوشت پخته و دودی دماغش را پر کرد… عضلات دور شکمش را سفت کرد و موجی از حالت تهوع را عقب راند. چشمانش را بست، دو هزار تا تصور کرد. تصور کرد اولین پرداختی ثبت نامش را می پردازد، قرض می گیرد، تلاش می کند مدرکش را با همان مقدار اندک پولی که می تواند جور کند بگیرد.
و به هر حال، میکا داشت خودش را فدا می کرد و بخش سخت کار را انجام می داد. زمزمه کرد. «ببخشید.» و عرقی را که از شقیقه هایش می چکید، پاک کرد.
میکا چیزی زیر لب زمزمه کرد، شاید یک دعا، و بعد الیور صدای لولایی زنگ زده را شنید که زیر برش فلز وا داد. مانده بود میکا چقدر وسیله در کیفش جا داده است، الیور هرگز نمی خواست طرز کارشان را یاد بگیرد. اگر می دانست چطور وارد ساختمانی تحت محافظت شود یا قفل باز کند، پس دیگر نیازی نبود میکا را با خودش به این کار بیاورد. باید تنها می رفت، و بعد با سر و صدا آب دهانش را قورت داد و فکر کرد این اصلا جزو گزینه ها نیست.