مرد جوانی که مضطرب به نظر می رسید، وارد قریه شد و از اولین کسی که سر راهش دید پرسید: -کدخدا کجاست...؟ آن مرد گفت: -در انبار است. گندم توزین می کند... چه شده؟ جوان سئوال پسر عموی خویش را بلا جواب گذاشت و به طرف انبار دوید. کدخدا با چند نفر از اهالی روی قالیچه ای نشسته و بر توزین گندم موجود در انبار غله نظارت می کردند و...
با سلام و درود ای کاش از سایر کتابهای امیر عشیری هم در سایت تون موجود بود. یک کتاب از نویسنده ای که بیش از 80 عنوان کتاب تالیف کرده فوق العاده کم لطفی است.