سرنوشت کارهای عجیبی می کند و در این مورد نیز به محض اینکه چنین اندیشه ای از خاطر داود گذشت ، باد موافقی وزیدن گرفت ، حریر کنار رفت ، شعله های رقاص مشعل به سوی چهره مشعلدار کج شدند ، و او توانست سیمای دلفریب او را ببیند . داود غفلتا به خود آمد ، تکانی خورد و پیش خود گفت : - ای داود بد کردی این کار شایسته مردی چون تو نیست . تو برگزیده خدا هستی ، تو و راهبر بندگان خداوند می باشی تو چشمت را ببند ، آرزوها را در دل بکش و به خانه ات بازگرد . داود بیدار شده بود ، بیدار شد ولی حالش دگرگون شده و قلبش می طپید ، رنگش پریده بود ، زانوانش می لرزید و خود را ضعیف و ناتوان می دید .. وقتی بالای پله ها رسیده ایستاد . چهره را میان دو دست گرفت و گریست . گریه ای سوزنده که از دردی عمیق سرچشمه می گرفت . او عاشق شده بود ، دلباخته دختری که او را نه می شناخت و نه می دانست کیست و نه نام و هویتش را می دانست و نه به وصالش امیدی داشت. دقیقه روی پله های بام قصر نشست و گریست و بالاخره شتابان به خوابگاه خویش پناهنده شد و در را از داخل بست که مزاحم آسیایش او نشوند.
چقدر گرون شده.من چندماه پیش همین کتاب رو ۹۰ هزار تومن خریدم
منوچهر مطیعی نویسنده ای اهل چاخان که تمامی کتابهایش بجز چاخان و مهمل بافی ننوشته بخصوص زنان وحشی آمازون و جزیره زنهای وحشی
تخیلات نویسنده هست تا واقعیت زندگی دو پیامبر بزرگ