وقتی پنج سال بیشتر نداشتم، دریافتم بدن زبان خاص خودش را دارد. از زمانی که کودکی بیش نبودم، یکی از رسوم خانوادگی ما این بود که سالی دو بار برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ اهل کارینگتون به مزرعه ی شخصی بزرگشان واقع در جزیره ی جنوبی نیوزیلند برویم که با شهر داندین ، محل زندگی ما، فاصله داشت. آنها در این مزرعه انواع و اقسام محصولات کشاورزی و احشام را پرورش می دادند و به طور اخص به گوساله های نژاد جرسی خود که برنده جایزه هم شده بودند افتخار می کردند. مادربزرگ من زنی لاغراندام و سرسخت بود که هم ظاهرش و هم رفتارش همه را یاد ملکه ویکتوریا می انداخت. پنج پسر و یک دختر داشت که همه ی آنها به علاوهی همسرانشان او را «مامان» صدا می کردند. او بر «پدربزرگ»، که شوهر هنرمند رویایی اش به شمار می رفت، عمویم سدریک و تعداد زیاد کارگران مزرعه یشان، مانند یک کلنل ارتشی حکومت می کرد..
علی رغم تمام آنچه که در بچگی در مورد دلایل روانشناختی بیماری جسمی ام به خانواده گفتم، در سال های اولیه ی اشتغالم به عنوان روانکاو، خودم به شکل خاص نسبت به تظاهرات روان تنی در مرحله ی روانکاوی حساس نبودم، افزون بر این، علاقه ای هم نسبت به رابطه ی پنهانی بدن - ذهن نداشتم. من دیدگاه ضمنی فروید را پذیرفته بودم که اظهار می دارد هرچند بیماری ارگانیک احتمالأ عناصر روان شناختی پنهانی در دل خود دارد، اما این ها خارج از گسترهی درمان و تحقیق روانکاوی قرار دارند.