اختلال های روانشناختی با نام شخصیت های داستانی



در واقع نام بسیاری از سندروم های روانی، ریشه در تحلیل روانشناختیِ شخصیت های داستانی دارد

متخصصین در عرصه ی روانشناسی از واژه ی «سندروم» (یا نشانگان) برای اشاره به مجموعه یا الگویی از علائم مشخص در شیوه ی تفکر و رفتار افراد استفاده می کنند؛ علائمی که معمولا به همراه یکدیگر اتفاق می افتند و نشان دهنده ی اختلال یا بیماری مشخصی هستند. اغلب سندروم ها، به افتخار پزشکانی نامگذاری شده اند که برای اولین بار، الگو و ارتباط علائم اختلال مورد نظر را کشف یا شناسایی کردند. با این حال، استثناهایی نیز وجود دارد. در واقع نام بسیاری از سندروم های روانی، ریشه در تحلیل روانشناختیِ شخصیت های داستانی دارد. روانکاوان برجسته ای همچون «زیگموند فروید» از شخصیت های خیالیِ داستان های مورد علاقه ی خود استفاده کرده اند تا طیفی گسترده از وضعیت های روانی را توصیف کنند. در این مطلب، برخی از اختلال ها و سندروم هایی را بررسی می کنیم که به اسم شخصیت های ادبی نامگذاری شده اند.

 

 

 

«سندروم هاکلبری فین»

 

این سندروم اغلب برای اشاره به کودکانی به کار می رود که به «مدرسه گریزی» گرایش دارند و بدون دلیل موجه، از حضور در کلاس های درس امتناع می کنند. اما «سندروم هاکلبری فین» در کتاب های روانشناسی، به عنوان یک «عقده روان‌پویشی» نیز معرفی شده است. «جِی سی سِگِن» در کتاب «لغت نامه ی پزشکی مدرن» توضیح می دهد که این سندروم با سرکشی در دوران نوجوانی آغاز می شود اما به تدریج به «تغییرات شغلی مکرر و مسئولیت گریزی در بزرگسالی» می انجامد. گمان می رود «سندروم هاکلبری فین» در واکنش به طرد شدن توسط والدین، و یا احساساتی عمیق از خودکم‌بینی و افسردگی در فرد بروز می کند.

 

قاضی جدیدی به شهر آمده بود که پدرم را نمی شناخت. قاضی جدید می گفت دادگاه ها باید تمام تلاش خود را بکنند تا نگذارند افراد خانواده از هم جدا شوند. او می گفت ترجیح می دهد بچه ها را از پدرشان جدا نکند. بنابراین قاضی تاچر و بیوه زن نمی توانستند بابا را از من دور نگه دارند. چیزی نگذشت که بابا به سراغ قاضی تاچر در دادگاه ها رفت تا پول را از او بگیرد. او مرا هم به خاطر رفتن به مدرسه دنبال کرد. دو بار مچ مرا گرفت اما من به هر حال به مدرسه رفتم. بیشتر مواقع از دستش جاخالی می دادم یا تندتر می دویدم و فرار می کردم. قبلا مدرسه را زیاد دوست نداشتم، اما حالا که می توانستم با این کار بابا را عصبانی کنم، عاشق مدرسه شده بودم.—از کتاب «هاکلبری فین»

 

 

 

 

«عقده سیندرلا»

 

نویسنده و روانشناس آمریکایی «کولِت داولینگ» در سال 1981، عبارت «عقده سیندرلا» را در کتابی به همین نام در مرکز توجهات قرار داد. این عبارت به وضعیتی مختص به زنان اشاره دارد که در آن، افراد به شکل ناخودآگاه از مفهوم استقلال و عدم وابستگی هراس دارند. «داولینگ» در کتاب «عقده سیندرلا» توضیح می دهد:

زنانی که به این وضعیت دچار هستند، از کودکی طوری تربیت شده اند که همیشه به یک مرد اتکا داشته باشند و بدون حضور او، احساس ترس و ناامنی کنند. عقده سیندرلا به رفتارهای نامناسب یا ناکارآمد در محل کار، اضطراب نسبت به موفقیت و این ترس منجر می شود که استقلال، به از دست دادن زنانگی منتهی خواهد شد.

این گرایش مخفی نسبت به وابستگی باعث می شود زنانِ دچار به این وضعیت، به دنبال مردی—یا «شاهزاده ای»—باشند که آن ها را به قصری استعاری ببرد و تمام مشکلات—یا «خواهرخوانده های پلید»—را از سر راهشان بردارد.   

 

 

«عقده سوپرمن»

 

«مکس کری» در کتاب «عقده سوپرمن» تلاش می کند شیوه ی رفتار افرادی را توصیف کند که رویاها و اهداف بیش از اندازه بلندپروازانه‌شان، آن ها را در معرض آسیب های روانی و جسمانی قرار می دهد. طبق گفته های «کری»، افرادی که به این وضعیت دچار هستند، معمولا فکر می کنند توانایی غلبه بر هر مشکلی را دارند و برای رسیدن به هدف خود حاضرند هر میزان از خواب، غذا و سلامتی را فدا کنند. همچنین این افراد معمولا حیله گر و خودخواه هستند و کار کردن در کنارشان چندان آسان نیست.

 

 

«سندروم اتللو»

 

در سال 1955 دو روانشناس به نام «جان تاد» و «کنث دوهرست»، در مقاله ای به توضیح وضعیتی پرداختند که با نام «سندروم اتللو» شناخته می شود. این نامِ «شکسپیری»، به گونه ای خطرناک از روان پریشی اشاره می کند که مشخصه ی اصلی آن، باوری نادرست مبنی بر خیانت و بی وفاییِ همسر است. اگر این اثر از «ویلیام شکسپیر» را به خاطر داشته باشید، می دانید که «اتللو» همسرش «دِزدِمونا» را به قتل می رساند چون به شکلی غیرمنطقی باور پیدا کرده که همسرش در حال خیانت به او بوده است. برخی پژوهش ها بیان می کنند این وضعیت بیشتر در مردان سالخورده با اختلالی عصب شناختی—و نه اختلالی روانشناختی—اتفاق می افتد. «سندروم اتللو» ممکن است در حادترین شرایط به قتل بینجامد و در نمونه های کم خطرتر، مشکلاتی در رابطه ی عاشقانه ی افراد ایجاد کند.

 

شیطان هم وقتی می خواهد کسی را به کار زشتی وادارد، اول آن کار را به صورت ملکوتی جلوه می دهد. همان طور که من می کنم. من هم از استادم خوب یاد گرفته ام.—از کتاب «اتللو»

 

 

 

«سندروم زیبای خفته»

 

«سندروم زیبای خفته» نامی عامه پسندتر برای یک اختلال عصب شناختیِ کمیاب است که با نام «سندروم کلاین-لوین» شناخته می شود. این اختلال با دوره های طولانی از خواب همراه است که گاهی چند روز نیز طول می کشد. همه فعالیت های عادی در زندگی فرد، در این دوره ها متوقف می شود. افراد مبتلا به «سندروم زیبای خفته» در این دوره ها، قادر نیستند کاری بیشتر از خوابیدن، غذا خوردن و استفاده از دستشویی را انجام دهند. آن ها همچنین ممکن است در زمان بیداری، کمی بی حواس به نظر برسند و هوشیاری پایینی را از خود نشان بدهند. درمان این سندروم، سخت صورت می پذیرد اما دوره های آن معمولا پس از سنین هشت تا دوازده سالگی کمتر می شود.

 

 

«سندروم دوریان گرِی»

 

درست مانند شخصیت خودپسند خلق شده توسط «اسکار وایلد»، افرادی که از این اختلال رنج می برند، علاقه ای افراطی و وسواس گونه را نسبت به جذابیت و زیبایی ظاهری خود بروز می دهند. این افراد معمولا با سالخوردگی به راحتی کنار نمی آیند و به شکل مکرر به جراحی پلاستیک و داروهای توان افزا روی می آورند تا جوانی و جذابیت خود را تا زمانی که ممکن است، حفظ کنند.

 

زندگی انسان، به نظر او ارزش بررسی و مطالعه را داشت و هیچ چیز دیگر با آن‌ هم ارزش و سنجش پذیر نمی شد. وی این حقیقت را پذیرفته بود که هنگام تماشای زندگی در کوره ی غریب رنج و لذت، تماشاگر نمی تواند نقابی بلورین بر چهره زند تا مغزش را دودهای گوگردین نیازارد، و تخیلش با رویاهای ناخجسته و قصه های مهیب مخدوش نشود. در زندگی بسیار زهرهای شگفت است که برای شناخت خواصشان باید آن ها را چشید و به بستر افتاد و بس بیماری هاست که برای فهم وخامتشان باید به آن ها دچار شد. اما این بررسی ها پاداشی بزرگ دارد!»—از کتاب «تصویر دوریان گری»

 

 

 

 

«عقده ادیپ»

 

«عقده ادیپ»، شناخته شده ترین اختلالی که نام خود را از دنیای ادبیات گرفته، زمانی اتفاق می افتد که یک پسر، علاقه ای شدید را نسبت به مادر و احساسی از حقارت و خصومت را نسبت به پدر—که در ذهن پسر، «رقیبِ» اوست—تجربه می کند. «زیگموند فروید» نام شخصیت اصلی اثر ماندگار «سوفوکلس»، کتاب «ادیپ شهریار» را به کار گرفت تا این وضعیت را توصیف کند؛ وضعیتی که «فروید» آن را مرحله ای عادی از کودکی در نظر می گرفت. «کارل گوستاو یونگ» مدتی بعد، مفهومی مشابه را در دختران توضیح داد و نام آن را «عقده الکترا» گذاشت.

 

 

«سندروم پیتر پن»

 

به شکل ساده می توان گفت افرادی که به «سندروم پیتر پن» دچار هستند، ورود به زندگی بزرگسالانه را نمی پذیرند. این افراد احتمالا کلاه سبز نمی پوشند و تلاشی برای پرواز کردن نیز نمی کنند، اما در مأموریت خود برای اجتناب از بزرگسالی، ممکن است اهدافی غیرممکن را برای خود تعیین کنند، به استفاده ی افراطی از الکل و مواد مخدر روی آورند، و به شکلی بی هدف دنبال شغل های جدید باشند. اگرچه مطالعات چندانی در رابطه با «سندروم پیتر پن» صورت نگرفته، پژوهشگران اعتقاد دارند این سندروم بیشتر در مردان اتفاق می افتد، و والدینی که بیش از اندازه نسبت به فرزندان خود حساس و مراقب هستند، در شکل گیری آن نقش ایفا می کنند.

 

همه ی بچه ها بزرگ می شوند، به جز یکی! همه می دانند که روزی بزرگ می شوند ولی وندی آن را این طوری درک کرد. وقتی دو ساله بود و در پارک بازی می کرد، گُلی چید و به سوی مادرش دوید. او خیلی دوست داشتنی بود. خانم دارلینگ به محض دیدنش، دستش را بر قلبش گذاشت و فریاد زد: «کاش همیشه همین طوری می ماندی!» ماجرا همین بود؛ ولی وندی از آن پس دانست که باید بزرگ شود. همه بعد از دو سالگی می فهمند که دو سالگی، آغاز یک پایان است.—از کتاب «پیتر پن»

 

 

«سندروم مونشهازِن»

 

«سندروم مونشهازِن» در واقع نام قدیمی عارضه ای است که اکنون با نام «اختلال ساختگی» شناخته می شود. فرد دچار به این وضعیت، با فریب دیگران، آن ها را مجاب می کند که به بیماری مشخصی مبتلا شده است، و علائم آن بیماری را نیز سعی می کند در خودش به وجود آورد. هدف اصلی افراد از انجام این کار، برانگیختن حس همدردی در دیگران است. آن ها برای این که داستان خود را باورپذیرتر کنند، ممکن است خود را در معرض درمان های جدی قرار دهند و حتی به خود آسیب بزنند. خاستگاه نام این سندروم، شخصیتی خیالی مربوط به «ادبیات آلمان» است: «بوران مونشهازن»، اشراف زاده ای که در مورد دستاوردها و موفقیت هایش دروغ بافی می کند.

 

 

 

«سندروم آلیس در سرزمین عجایب»

 

افرادی که مبتلا به این سندروم تشخیص داده می شوند، مشکلاتی جدی را در شیوه ی ادراک خود تجربه می کنند. در اساس، زندگی روزمره برای آن ها مثل صحنه هایی از داستان «آلیس در سرزمین عجایب» اثر «لوییس کارول» است: اشیا برای آن ها یا به شکلی باورنکردنی کوچک به نظر می رسد و یا به شکل ترسناکی بزرگ. این اختلال اغلب کودکان را تحت تأثیر قرار می دهد و تا کنون درمانی برای آن ارائه نشده است. با این حال «سندروم آلیس در سرزمین عجایب» معمولا با افزایش سن کودکان—اغلب در سال های پایانی نوجوانی—از بین می رود.

 

کرم ابریشم و آلیس مدتی در سکوت یکدیگر را برانداز کردند تا بالاخره کرم، نیِ قلیان را از دهان در آورد و بی حال و خواب آلود رو کرد به آلیس: «تو کی هستی؟» شروع دلگرم کننده ای برای گفت و گو نبود. آلیس مِن و مِن کرد که «راستش… درست نمی دانم قربان. یعنی نمی دانم الان کی هستم. یعنی… فقط می دانم صبح که بیدار شدم کی بودم. ولی از صبح تا حالا چند بار عوض شده ام.» کرم ابریشم عبوس گفت: «منظور خودت را توضیح بده.» «متأسفم قربان، ولی نمی توانم منظور خودم را توضیح بدهم چون… چون من خودم نیستم. می فهمید؟» «نمی فهمم.» «ببخشید که نمی توانم بیشتر توضیح بدهم.» سعی داشت مؤدب باشد. «از قضا خودم هم نمی فهمم. این همه عوض شدن در یک روز گیج کننده است.—از کتاب «آلیس در سرزمین عجایب»

 

 

 

«سندروم اوفلیا»

 

همان طور که احتمالا به خاطر دارید، «اوفلیا» معشوقه ی مشوش و پریشان‌حالِ «هملت» در تراژدی معروف «ویلیام شکسپیر» است. دکتر «یان کار» از نام این شخصیت استفاده کرد تا اختلالی عصب شناختی را توصیف کند که در دختر نوجوان خودش کشف کرده بود. او در ابتدا متوجه شد دقت و انسجام در گفت و گوهای دخترش کم شده است. دختر او سپس از دست دادن حافظه، توهمات دیداری و افسردگی را تجربه کرد. دکتر «کار» و همکارانش بعدها دریافتند این اختلال روانی از بیماری «لنفوم هاجکین» سرچشمه گرفته بوده است. درمان موفقیت آمیز این بیماری باعث شد دختر او سلامت خود را از نظر عصب شناختی بازیابد—به استثنای این که بخش عمده ی خاطرات مربوط به دوران بیماری از ذهن دختر پاک شده بود. پژوهش های بعدی نشان داد بیماران مبتلا به «لنفوم هاجکین» اغلب وضعیت های روانیِ عجیبی مشابه با این دختر را تجربه می کنند.

 

 

«سندروم موگلی»

 

این سندروم که نام خود را از شخصیت اصلی کتاب «کتاب جنگل» اثر «رودیارد کیپلینگ» گرفته، برای توصیف کودکانی به کار می رود که ویژگی های روانی و/یا جسمانی ضعیفی را از خود نشان می دهند، به خصوص کودکانی که از اضطراب عاطفی شدید بر اثر بی توجهی و سوءرفتار والدین در رنج بوده اند. این سندروم همچنین برای اشاره به کودکانی مورد استفاده قرار می گیرد که بدون وجود تعامل و تماس انسانی بزرگ شده اند—از جمله افرادی که گفته می شود توسط حیوانات وحشی پرورش یافته اند. دوری از تماس انسانی در سنین پایین باعث می شود فرد درک چندانی از احساس همدلی، رفتار اجتماعی، آداب غذا خوردن، بهداشت و زبان نداشته باشد.  

 

در آن منطقه، شکار آدم ممنوع بود. آدم ها ضعیف بودند و کشتن‌شان عادلانه نبود. تازه، هر وقت که یکی از حیوانات آدم می کشت، چیزی نمی گذشت که هزاران آدم با مشعل و تفنگ برای تلافی و انتقام سرمی رسیدند. بعد، هر حیوانی توی جنگل باید تاوان می داد. گرگ ها به صدای شرخان گوش دادند. شرخان داشت از شدت درد زوزه می کشید. گرگ پدر بادقت بیرون را نگاه کرد. پا و پنجه ی شرخان در اثر شلیک تفنگ مردی هیزم شکن سوخته بود. گرگ مادر گفت: «یکی دارد از تپه بالا می آید.» بوته ها خش خش صدا کردند. گرگ پدر قوز کرد و مثل فنر جلو پرید و نیم خیز شد. درست جلوی او پسربچه ای—یک آدم کوچولو—داشت تاتی تاتی می کرد و پیش می آمد. پسرک آن قدر بزرگ شده بود که می توانست راه برود.—از کتاب «کتاب جنگل»