آقای دارلینگ عادت داشت لاف بزند که مادر
وندی نه تنها عاشق اوست، بلکه به او احترام می گذارد. پدرش از آن آدمهای تودار بود که در
مورد اوراق بهادار و سهام خیلی می دانند. گرچه هیچ کس به خوبی نمی دانست اما به هر حال به نظر می رسید که او می داند. اغلب طوری می گفت که ارزش اوراق بهادار بالا می رود و ارزش سهام پایین می آید که هر زنی را به تحسین وا می داشت.
خانم دارلینگ با لباس سفید وارد زندگی شد و
شادمان دفتر حساب ها را نگه می داشت. این کار
برایش مثل یک بازی بود.
البته که میتوانیم جورج! خانم دارلینگ طرف بچه را گرفته بود اما نظر آقای
دارلینگ مهم تر بود. او به طور تهدیدآمیزی هشدار
داد: «اوریون یادت نره. اگر یک پوند حساب کنیم
که به جرئت می گویم بیش از سی شیلینگ
می شود. یک دقیقه حرف نزن... سرخجه یک پوند
و پنج شیلینگ. سرخجهی آلمانی ده شیلینگ. می شود دو پوند و پانزده شیلینگ و شش پنی. انگشتت را تکان نده... بگو پانزده شیلینگ هم
سیاه سرفه. کاش فقط همین ها باشد وگرنه که
خیلی اضافه می شود....)
درون ذهن آنها را کاوش می کنند و آت و آشغال ها را برای صبح فردا جمع و جور می کنند و سر جایشان می گذارند. اگر شب بیدار بمانید که البته نمی توانید . می بینید که مادرتان این کار را می کند. خیلی تماشایی است. درست مثل مرتب کردن کشوها می ماند. کنار تخت شما زانو می زند و با لبخندی طولانی به محتویات ذهن شما نگاه می کند و مبهوت می ماند که اینها را از کجای زمین برداشته اید. کشفیات تلخ و شیرینی می کند و بعد
آنها را مثل بچه گربه ای ناز روی گونه اش می فشرد
و با شتاب دور از نظر جایشان می دهد.