پلی گفت: «چه هیجان انگیزا هیچ نمیدانستم خانه تان این قدر جالب است.» دیگوری جواب داد: «شاید از نظر تو جالب باشد، ولی اگر قرار بود شب ها هم همان جا بخوابی، دیگر برایت جالب نبود. دوست داری وقتی توی تخت دراز کشیدی، دایی اندرو یواشکی بیاید از جلو اتاقت رد شود؟ آن هم با آن چشم های ترسناکش» |
به این ترتیب، پلی و دیگوری با هم آشنا شدند. تازه اول تعطیلات تابستانی بود و هیچ کدام قرار نبود آن سال به دریا بروند؛ در نتیجه، هر روز همدیگر را می دیدند
وقتی اتاق زیر شیروانی را اندازه گرفتند. برای جمع زدن مجبور شدند مداد بیاورند. اول به دو جواب متفاوت رسیدند، اما وقتی هم به توافق رسیدند نمیدانم جوابشان درست بود یا نه. چون عجله داشتند که زودتر به اکتشاف
برسند.
موقع بالا رفتن و رسیدن به پشت مخزن آب پلی گفت: «نباید سر و صدا
کنیم.»
به دلیل اهمیت موضوع و موقعیت، هر کدام یک شمع برداشته بودند (پلی ذخیره بزرگی از شمع در غارش جمع کرده بود)