آن مرد پرسید: «نامت چیست؟» جواب داد: «سندباد باربر». مرد کهنسال تبسمی کرد و گفت: «ای جوان! بدان که تو با من همنامی. نام من «سندباد بحری» است و نام تو «سندباد بری». من مرد دریا و مرد خشکی. گفته های تو را شنیدم.» سندباد باربر شرم کرد و گفت: «تو را به خدا سوگند که از گفته های من دل آزرده مشو که رنج و بی چیزی آدمی را خشمگین و تلخ گفتار می کند!» سندباد بحری گفت: «شرمگین مباش که تو برادر منی، اما این که تو از رنج و بی چیزی سخن گفتی، بدان و آگاه باش که من این ناز و نعمت را، چون بیشتر توانگران، به رایگان به دست نیاوردم و به گامکاری نرسیدم، مگر از پس تحمل رنج های بسیار و بیم های بزرگ. داستان زندگی من بسیار شنیدنی است؛ هفت سفر دراز کرده ام و در هر سفر، ماجرایی شگفت بر من گذشته است. می خواهم سرگذشت خود را برای تو بازگو کنم. پس بشنو: …