«بارون گرفت، چه بارونی، جر و جر. خواستن یه جا پیدا کنن که بارون بهشون نخوره. این ور می رفتن، اون ور می رفتن، دنبال یه جا می گشتن. یه هو یه صدایی اومد: آهای ماه پری، آهای خورشید پری... برگشتن دیدن یه سنگ کوچولو دل تاریک شو واسه اون ها وا کرده، بیاین تو این جا بارون نخورین. ماه پری و خورشید پری دست همو گرفتن و رفتن تو دل تاریک سنگ کوچولو.» «اون وقت چی شد؟» «دل تاریک سنگ، روشن روشن شد.» «اون وقت چی شد؟» «هم دیگه رو بغل کردن و خوابیدن.»»دیگه بیرون نیومدن برن خونشون؟» «نه دیگه مادر، چه جوری می تونستن برگردن خونشون؟ نردبون شون شکسته بود.» «همین جور تو دل سنگ کوچولو موندن؟» «آره مادر، سنگ دیگه سنگ نبود، شده بود یه جواهر قیمتی.» «دیگه هیچ وقت و هیچ وقت، از خواب بیدار نشدن؟» «نه مادر، ماه پری ها و خورشید پری ها اومدن اون ها رو با خودشون بردن به آسمون. مثه آدمایی که دیگه بیدار نمی شن و می رن آسمون.» «تو هم می ری آسمون؟» «آره مادر، من هم می رم آسمون، همه می رن آسمون.»