در غربت مقاله ای با عنوان «چنته» نوشت و احساس درونی خود را دربارۀ مهاجرت و تبعید و آنچه که ازنظر او بر آدم های مهاجر و تبعیدی می رود به خوبی نوشت. از دیدگاه او بی پناهی و بی تکلیفی ویژگی انسان تبعیدی است. پناهندگی برعکس مهاجرت ناشی از فشارهای اطراف است و راهی است که انتخاب نمی شود بلکه به آدمی تحمیل می شود. ساعدی، تبعیدی را انسانی با قلبی مرده می داند که پوسیده و تباه شده است و تکه ای از جسم و روحش را بریده اند و برخلاف مهاجر که به ظواهر دل بسته، تبعیدی دل مشغول عمق تنهایی خود، خانه به دوش و آواره است؛ انسانی است مضطرب و پناهنده ای هراسیده. ازنظر او تبعیدی، آرام وقرار ندارد و درواقع شخص مرده ای است که تظاهر به زنده بودن می کند و درهمان حال به هویت گذشته اش می چسبد؛ انسانی است بدون امید یا آرزو که اندیشۀ مرگ رهایش نمی کند.
عادت به قبرستان رفتن که در تبریز و در تهران با او مانده بود در غربت نیز تکرار شد. مخصوصا که فکر درباره ی مرگ، درباره ی خودکشی، او را متوجه یک هموطن در پاریس دفن شده ی دیگری کرده بود: صادق هدایت، آثار هدایت را ساعدی هم مثل هزاران روشنفکر دیگر در ایران خوانده بود. نام هدایت از دهه ی بیست در جامعه ادبی ایران نام مطرحی شده بود، بنابراین هر اهل کتاب و اندیشه ای که به خواندن و نوشتن رو می آورد به هدایت نیز گوشه ی چشمی داشت، نام او در محافل روشنفکری مطرح بود.
زمانی دکتر غلامحسین ساعدی خانه ای گرفته بود در شرق پاریس و من خوب یادم هست وقتی از آخرین ایستگاه مترو پیاده می شدیم، مدتی هم باید در خیابان طی می کردیم تا به خانه برسیم و بعد در مسیر یکی از راه هایی که می توانستیم انتخاب کنیم و میان بر بزنیم، گذر از گورستان پرلاشز بود. ما همیشه سعی می کردیم از قطعه ای که صادق هدایت و دیگر نام آوران در آن قطعه دفن هستند، رد شویم در یکی از همین رد شدن ها غلامحسین ساعدی مثل همیشه به شوخی می گفت: من می خواهم اندکی بمیرم.