زمان خواب "وگی" بود. اما او نمی خواست چشم هایش را ببندد. مادرش فکری کرد. او را به حمام برد. اما باز هم وگی خوابش نگرفت. او مسواک زد و لباس خوابش را پوشید. اما هنوز خوابش نمی آمد. مادر، وگی را به دنبال عروسکش فرستاد تا کنار عروسکش بخوابد ولی فایده ای نداشت. وگی تازه گشنه اش شده بود. بعد تشنه اش شد، بعد از آن می خواست مادر برایش قصه بخواند. بعد... انگار امشب از خوابیدن خبری نیست و...