تا آزمایشگاه تقریبا یک میلیون کیلومتر راه رفتیم. مایکل که هیچ وقت بند کفش هایش را نمی بندد، مبصر صف بود. من گفتم: «علم مال خرخوان هاست.» آندریا گفت: «خیلی هم باحال است.» به نظر او هر چیزی که به مدرسه مربوط می شود، باحال است. شاید آزمایشگاه عجیب ترین کلاس کل تاریخ جهان باشد. گوشه ی آزمایشگاه، اسکلتی است که کلاهی روی سرش دارد، قفسی که تویش موش های سفید این ور و آن ور می دوند. دستگاه های عجیب، میکروسکوپ، کامپیوتر، گیاه و خلاصه از این جور چیزها در گوشه و کنار اتاق دیده می شود. رایان گفت: «چه جای عجیب و غریبی است.» آندریا پرسید: «آقای میچل کجاست؟» خانم بریج گفت: «نمی دانم.» او هیچ وقت چیزی نمی داند. داشتیم چیزهای توی آزمایشگاه را نگاه می کردیم که در محکم باز شد و پیرمردی آمد تو. او سوار یک وسیله ی چرخ دار شده بود که شبیه دستگاه چمن زنی قدیمی بود. کلاه ایمنی سرش گذاشته و عینک مخصوص زده و لباس دکترهای آزمایشگاه پوشیده بود. قیافه اش عین خل و چل ها بود! او گفت: «سلام بچه ها! من آقای میچل هستم!» بعد محکم خورد به تخته ی سیاه و از روی وسیله اش افتاد زمین. همه دویدیم طرفش تا بلندش کنیم. آقای میچل گفت: «از این بهتر نمی شود!» و کلاه ایمنی و عینکش را برداشت. موهای خاکستری عجیبش به هم ریخته بود، انگار سال ها آن ها را شانه نکرده بود.
چرا نوشته مدرسه پر ماجرا ۱۰ ولی مدرسه عجیب و غریب ۵ مگه نه اینکه فقط انتشاراتی و مترجم این کتاب فرق میکنه؟
عالیه من خیلی خیلی دوسش دارم👏