با شور و اشتیاق گفتم: «هنری! می تونی به من اعتماد کنی، باور کن! تو رو خدا بهم بگو چرا زاغ سیاه خانواده ی بکستر رو چوب می زنی؟»نفس عمیقی کشید و گفت: «من همچین کاری نمی کنم. الانم باید برم.» بلند شد و با عجله به طرف در رفت.گفتم: «عینکت یادت نره!» و برای اینکه فضای ناآرام اتاق را کمی شاد کنم، چند لحظه ای عینک را به چشمم زدم. انتظار داشتم چشم هایم همه چیز را تار ببیند تا کمی شوخی کنم. برعکس! همه چیز را به خوبی قبل می دیدم.عینک را پسش دادم، خیلی گیج شده بودم: «این عینک واقعی نیست، نه؟»به من نگاه ...
کتاب عقرب