رمانی با زیبایی غیرمعمول، اسرارآمیز و تراژیک.
«تان» با ظرافت و شکوهی حیرت انگیز می نویسد.
مخاطبینی که در جست و جوی نثری درخشان هستند، ناامید نخواهند شد.
آسمان صاف و بی ابر است، با نوری شدید و درخشان که به باغ می ریزد. برگ های درخت افرای کنار خانه در حال تغییر رنگ اند و به زودی قرمز و سنگین می شوند. بنا به دلایلی نامعلوم، این درخت افرا، فقدان تغییر فصول در ارتفاعات را به مبارزه طلبیده است.
به یک صندلی چوبی تکیه می دهم و با پنجه هایم، مفصل دردناک رانم را مالش می دهم. مدتی طول می کشد تا به نشستن به سبک ژاپنی عادت کنم. از گوشه چشم می بینم که «فریدریک» مرا تماشا می کند.
«چیزی در مغز من هست، چیزی که نباید باشد.» ژاکتم را تنگ تر دور بدنم می پیچم. احساس می کنم منتظر است تا توضیح دهم. «در به خاطر آوردن اسامی دچار مشکل می شوم. گاهی کلمه ای را که می خواهم به کار ببرم، به یاد نمی آورم.»
خسته کننده بود واسم 🙈