«تهرانیا هنوز معنی جنگ را نمی دانند. هواپیماهای عراقی به این جا که می رسند بمب انداخته نینداخته فرار می کنند./ هنوز تانک و زره پوش از جلو خانه های این مردم رد نشده که ببینند سرشکستگی و طوق ننگ دشمن یعنی چه. هنوز سربازهای سیاه موفرفری، آن درازهای بدقواره نیامده اند در خانه ها دنبال خانم بگردند.» پیشانی اش را به لبه صندلی جلو گذاشت و یکبری نگاهم کرد: «با این موی سیاه و ریش سپید معلوم است که از جوانهای پیرنمایی. ولی هرقدر مشغله داشته باشی، اندازه من نداری. بعد از مهاجرت به تهران، مدتی فرستادنم شرکت داروسازی. از هفت صبح تا سه بعدازظهر کار می کردم. چه کار خوب و آسانی... مهر شرکت را می زدم روی کارتنها. بعد گفتند، اخلاقت خوب نیست. نه خدایا گفتند، از تو محتاج تر هم هست و بیرونم کردند. حالا چند ماه است می روم خانه های مردم کلفتی. همین حالا هم از سر کار می آیم. تا بعدازظهر باغبانی می کردم. ولی پولی نمی دهند که آدم تأمین باشد. بعضی ها می گویند خوب مانده ام. ولی ظاهر مهم نیست. اعصابم را از دست داده ام...»