در ازدواج دومم از همان اول، نمی دانم چه اتفاقی افتاد. فکر می کردم واقعا عاشق هم هستیم، اما ماه عسلی که رفتیم فاجعه بود و هیچ وقت هم درست نشد. ما فقط شش ماه نامزد بودیم، در آن دوران عشقمان رویایی بود اما بعد از اینکه زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم از همان اول با هم درگیر شدیم.
در ازدواج اولم، سه چهار سال زندگی خوبی داشتیم. بعد از تولد بچه احساس کردم فقط به بچه توجه می کند و به من اصلا اهمیت نمی دهد. انگار تنها هدف او در زندگی بچه بود و بعد از بچه دار شدن دیگر نیازی به من نداشت.
او می گفت: «فکر می کردم پدرم به خاطر اینکه مرا دوست نداشت رفت. وقتی ده سالم بود مادرم مجددا ازدواج کرد. آن زمان احساس کردم او شخص دیگری را برای عاشقی دارد، اما من هنوز کسی را نداشتم که عاشقم باشد. با آن پسر در مدرسه آشنا شدم. از من بزرگتر بود اما دوستم داشت. باور کردنی نبود. با من مهربان بود و بعد از مدتی احساس کردم واقعا عاشق من است. نمی خواستم رابطه ی جنسی داشته باشم، فقط می خواستم کسی مرا دوست داشته باشد».