در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی میکرد. این پیرزن، یک حیاط داشت قد یک غربیل که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت، پیرزن خوش قلب و مهربان بود، بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانه ها تاریک شد، پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه چادرش را انداخت سرش، رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند،دلش باز بشود...
باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند. پیرزن سردش شد، فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد: تق تق تق پیرزن به خودش گفت: خدایا! کیه این وقت شب در می زنه؟ چادرش را سر کرد، دوید توی حیاط، پشت در پرسید: «کیه داره در می زنه؟» منم، خاله گنجیشکه. دارم زیر بارون خیس می شم، در رو وا کن. پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو.» آب از نوک گنجشک می چکید: چیک چیک چیک. بال هایش به هم می خورد: تیک تیک تیک. پیرزن گنجشک را برد توی اتاق، یک تک ه پارچه روی بال های ترش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بال هایش را می خاراند که دوباره صدای در بلند شد: تق تق تق
کتاب عالی بود هر حیوانی کمک کرد تا کنار حیاط خونه بسازن
سلام کتابهایی که موجود نیست چرا اینقدرطول میکشه تا موجود بشه تا به انتظار موجود شدن کتاب مد نظر میمانیم کتابهای داخل سبد خرید ناموجود میشه