در کتاب «توکایی در قفس» نیما یوشیج، داستان پرنده ای را روایت می کند که در قفس محبوس است. بهار از راه می رسد و توکا همچون سال های قبل در قفس بود. با آب و دانه ای که صاحب اش به او می داد، مجبور بود هر روز برای او بلند آواز بخواند. حس می کرد اگر چه هر روز ناتوان تر می شود، اما میل به آزادی در او بیشتر نیرو می گیرد. عروس توکا از صاحب قفس می خواهد او را آزاد کند. صاحب قفس اما خواست او را رد می کند. توکای تنها برای یافتن راه و چارهٔ با جانداران مختلف به گفت وگو پرداخت اما هیچ موجودی – یا نمی تواند یا نمی خواهد- برای نجات توکا از قفس کاری بکند. در نهایت سخنان یک جفت توکای کوهی باعث نجات پرنده داستان می شود: «خودت به قفس افتادی خودت هم باید راه بیرون آمدن اش را پیدا کن.» سرانجام توکا راه خود را به سوی آزادی پیدا کرد.
کتاب توکایی در قفس