زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گل ها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون می آوردند. تکه ی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینه ی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه می وزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تنش شفاف و بلوری شده بود. چند روزی بود تکه ی یخ احساس می کرد چیزی تنش را قلقلک می دهد. یک روز آرام چشم هایش را باز کرد و از لابه لای شاخه های درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخه هایت را کنار می زنی؟» درخت با بی حوصلگی شاخه هایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد. - وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟! درخت گفت: « این خورشید است. من سال هاست او را می بینم.»…….
آخ این کتاب شیرین... کتابهای این نویسنده اصلا برای کودک و نوجوان نیست، من به عنوان یک بزرگسال خیلی خیلی خیلی از خوندن کتابهای لطیف و خیال انگیزشون لذت میبرم.
عالی است عالی من مادرم در کانون پرورشی فکری کودکان و نو جوانان کار میکنه و این کتاب اونجاهم موجود است