رضا و زینل در کویر گرم و گسترده به طرف ده اسب می تاختند و در فکر آن بودند که آیا کاروان تا ظهر به ده آنها می رسد یا نه. ناگهان در مسیر خود به یک سوار غریبه برخوردند که توان خود را به دلیل تشنگی از دست داده بود و پس از مدتی نیز خود و اسبش بر روی زمین سرنگون شدند. رضا و زینل به سوار غریبه و اسب او کمک کرده و به آنها آب دادند.
زمانی که حال سوار غریبه جا آمد در مورد سالار کاروان از آن دو جوان پرسید و وقتی متوجه شد که رضا پسر سالار کاروان است تفنگش را به سوی آن دو گرفت و آنها را تهدید کرد که هر چه زودتر از جلو چشم او دور شوند. پس از آن، رضا با خود گرفتار کشمکش درونی شد که چرا به راهزن آب داده است، اما اتفاقات بعدی بتدریج معنای آنچه پیش آمده بود را برای او روشنتر ساخت.
کتاب راهزنها