"زندانی قلعهٔ هفت حصار" یک زندگینامه داستانی است که به قلم حسین فتاحی نوشته شده و ماجرای زندگی حکیم بزرگ ایرانی، ابنسینا، پزشک، ریاضیدان، فیلسوف، شاعر و دانشمند را روایت میکند. ابنسینا در سال ۳۷۰ ه.قدر در شهر بخارا به دنیا آمد و سپس در سال ۴۲۸ ه.قدر در همدان این جهان را وداع گفت. او از جمله فیلسوفان و دانشمندان برجسته و تأثیرگذار ایران بوده و حدود ۴۵۰ کتاب در زمینههای مختلف نوشته است. اکثر آثار او به پزشکی و فلسفه اختصاص دارند و از میان آنها میتوان به کتاب "شفا"، که جامعهنگاری گسترده از علوم پزشکی را به تصویر میکشد، و همچنین "القانون فی الطب" که بهعنوان شاهکاری در حوزهی پزشکی معرفی میشود، اشاره کرد.
روزی در شانزدهم ربیعالاول سال ۳۹۰ ه.قدر، هنگامی که امیر بخارا عبدالملک امیر بود، بوعلیسینا که در آن زمان بیست و یک ساله بود، همراه با دوست و همکار خود، بوسهل، در کتابخانهای نشسته بودند. آنها درگیر بحثی علمی بودند که ناگهان بوسهل به بوعلیسینا نگاهی تازه داشت و گفت: "آیا میخواهی چیزی را بشنوی؟" بوعلیسینا، که ذهنش درگیر بود، با آرامش پرسید: "چه چیزی؟" بوسهل ادامه داد: "از زمانی که امیر نوح را از دست گرفتاری نجات دادی، بسیاری از این درباریان نسبت به تو کینه ورزیدهاند؛ همان افرادی که امیر از کاخشان اخراج کرد. آنها بیکار نماندهاند و در هر جایی که حضور یافتهاند، تخم نفاق کاری دیگر پیش میبرند و تبلیغات مخربی علیه تو انجام میدهند." بوعلیسینا به خنده افتاد و با شوخی گفت: "تا زمانی که مانند ماری مثل ضحاک روی شانهام ننشسته باشد، از این گفتوگوها نخواهم ترسید!" بوسهل جدیتر شد و گفت: "دوست عزیز! سخنان من جدی است. اینکه خطر را احساس نکنی بسیار خطرناک است. از این دست برانگیزشها ترس کن!" بوعلیسینا گفت: "من تنها از خدا میترسم!"
کتاب زندانی قلعه هفت حصار