من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودند، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ی ایران رو رو کنم. گفتم:«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر محتوا دارن.»
...اواسط سخنوری شاعرانه ی من من سیلون هم به جمع سه نفره ی ما اضافه شد. سیلون با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود،در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...از اینکه میدونست چی به چیه کلی کیف کردم.
منم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالیشون کردم که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره، ثالثا طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که میخونم همگی به به و چه چه کنن!
....اونقدر از «لایه های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزنمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و بر سر زنان اتاقم رو ترک کردن!
_نیلووووووووووووووووووووو!
آخه این چه طرز صدا کردنه؟ صدای آمبروژا بود!
در اتاق رو که باز کردم آمبروژا گفت:«میشه بدویی بیایی تو سالن تلویزیون؟ بدو...بدو...»گفتم:«چه خبره؟چقدر هولی!»
_بدو .. یکی از سبکه ها داره یه موسیقی ایرانی پخش می کنه.بچه ها توسالنن که تو بیایی برامون ترجمه کنی.
.....تقریبا بخش اعظمی از بچه های طبقه ی ما توی سالن بودن؛ چشمم افتاد به صفحه ی تلویزیون. با خودم گفتم:«این دیگه کیه؟» بچه ها در سکوت کامل بودن تا تمرکز من به هم نخوره و یه وقت چیزی از کلمات رو جا نندازم. منم حواسم به شعری بود که قرار بود برای اون جمع ادیب و علاقه مند ترجمه کنم. خواننده می خوند:
تیکه تیکه کردی دل منو
سر به سرم نذار دیگه دیگه می خوامت
تیکه تیکه بردی دل منو
در به درم کردی تو رو تو رو می خوامت
بیا تو خودت بیا تو
فقط تو بیا پلوی من
و...
نگاه همه به من بود؛ «فلاکت» به تمام معنا!