زن ها و بچه ها با دیدن من پوزخند می زدند، یعنی که عقلش سر جا نیست. جوری رفتار می کردند انگار من دیوانه شده ام. زنان به من می خندیدند و زخم زبان می زدند. می گفتند از تو دیگر هیچ چیز بعید نیست، ممکن است هر کاری بکنی. ار زنی می خواست با من دوست باشد از ترس مردم خودش را کنار می کشید. من هم سعی می کردم چشمم به چشم کسی نیفتد، یا نشنوم از من چه می گویند. دیگر خودم هم رویم نمی شد با کسی رفت و آمد کنم، چون طوری رفتار می کردند که انگار که من هیچ ام ... چند سال طول کشید تا مردم کمتر سر به سرم بگذارند. البته زنان هنوز هم به من نگاه می کنند ولی دیگر چیزی نمی گویند، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما برای من اتفاقی بزرگتر از این نمی توانست بیفتد.
کتاب خوبی است.قسمتی زندگینامهی قهرمان داستان است.بخش دوم مصاحبهی نویسنده با قهرمان داستان است.که بسیار جالب است.من این کتاب را چند سال پیش خواندم.