هوا دم کرده بود و ابرها بی محابا توی دل و روده ی هم پیچ می خوردند. کرانه ی جاده را تا چشم کار می کرد موجی از گرما گرفته بود که بنی بشر را از آن حوالی رانده بود. سیروس حموله سبدی از میش ماهی های خشک شده را به دست گرفته بود که انگار سالها از مردنشان گذشته بود. به آسمان داغی نگاه می کرد که خیلی بی دلیل داشت جنس دیگری به خود می گرفت. ابرها در هم می لولیدند و رنگشان کبود شده بود. هندیجان چندسالی بود که رنگ باران به خودش ندیده بود. آن هم در همچو فصلی. سیروس حموله سوار وانت بار قرمزرنگی شد و تا آخر خط جاده دور شد و رفت.
یک اتاق شده بود اتاق من و امجد و اتاق دیگر هم برای زری. هال هم شده بود کارگاه نقاشی روی سفالینه ها و پارچ های شیشه ای و ظروف و گلدان های چینی. زری آخرین مدل طرح های جدید را با طرح های کلاسیک به هم می آمیخت و می شد یک چیزی که نمونه نداشت. کارمان کم کم گرفته بود. هرمز کوره را روشن می کند و می رود ته کارگاه تا با یکی از کارگرها بشقاب ها و گلدان های چینی را بیاورند این طرف کارگاه.
توی سرم هزار نفر دارند حرف می زنند! تمام توانم این است که بتوانم رد صدای یکی شان را بگیرم و آن قدر ادامه دهم تا ببینم تهش قرار است چه نسخه ای برایم بپیچد که از این مخمصه بیایم بیرون و بگویم هیچ چیز نشده. که به فخری، به هرمز و به شهلا بگویم کسی، کس دیگری را تحقیر نکرده و قرار هم نیست فکر کنید کسی در این جمع همه شخصیتش را و همه ی صلابت و نجابت این سال هایش را که دیده اید و فهمیده ای از دست داده است.
وارتانوش را می بینم که مانتوی زردرنگش را پوشیده و دارد به من نگاه می کند. یک موجود عظیم الجثه که مرا توی مشتش گرفته و هر لحظه دارد بیشتر به سمت خودش می کشاند. سعی می کنم اطراف را ببینم و دستم بیاید در چه مخمصه ای گیر کرده ام. خانه صدمتری شده است دنیایی چند ده هزار متری که درکش برایم غیرممکن است.