کتاب ناسور

Nasoor
کد کتاب : 28840
شابک : 978-6226661805
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 164
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب ناسور اثر صالح ذکاوتی

کتاب ناسور به قلم صالح ذکاوتی، اثری است با خط داستانی درخشان و سبک نگارش منحصر به فرد، که روایت زندگی سه جوان است. قهرمانان داستان اهل هندیجان هستند و پس از قبولی در رشته های مورد علاقه شان در دانشگاه تهران، هندیجان را به مقصد تهران ترک می کنند. زری که دختری متفاوت است و در هندیجان توجه زیادی به خود جلب کرده، زودتر از بقیه به تهران می آید و بعد از او امجد و فرهاد هم که از کودکی با هم دوست و همسایه بوده اند، راهی این شهر می شوند. آن ها ابتدا جدا از هم مشغول زندگی و تحصیل اند اما چون رشته های تحصیلیشان که شامل نقاشی و صنایع دستی بوده، به هم مرتبط است، تصمیم به زندگی در یک خانه می گیرند.
در این بازه ی یک سال و نیمه، زری به ایجاد طرح هایی تلفیقی از اسطوره های ایرانی می پردازد و فرهاد و امجد آن ها را روی گلدان و کوزه پیاده می کنند. اما این جمع خوش و صمیمی با برگشتن زری به هندیجان و ساکن شدن امجد در خانه ای خارج از تهران از هم می پاشد. فرهاد در خانه ی صد متری پر خاطره تنها می ماند و یاد روزگار خوش و زندگی دورهمی او را شکنجه می دهد. بعد از گذشت بیست سال از این اتفاق، فرهاد و امجد شبی در سینما ملاقات می کنند و پس از آن به خانه ی امجد می روند. اما چند روز بعد، داستان با خودکشی امجد دچار پیچش شدیدی شده و فرهاد متهم به قتل رفیقش می باشد. رواییت داستان از زبان فرهاد بوده که با پرش های ذهنی اش، مدام از گذشته به حال می جهد و خواننده را در پیچ و تاب زمان و مکان مشغول می کند.

کتاب ناسور

قسمت هایی از کتاب ناسور (لذت متن)
هوا دم کرده بود و ابرها بی محابا توی دل و روده ی هم پیچ می خوردند. کرانه ی جاده را تا چشم کار می کرد موجی از گرما گرفته بود که بنی بشر را از آن حوالی رانده بود. سیروس حموله سبدی از میش ماهی های خشک شده را به دست گرفته بود که انگار سالها از مردنشان گذشته بود. به آسمان داغی نگاه می کرد که خیلی بی دلیل داشت جنس دیگری به خود می گرفت. ابرها در هم می لولیدند و رنگشان کبود شده بود. هندیجان چندسالی بود که رنگ باران به خودش ندیده بود. آن هم در همچو فصلی. سیروس حموله سوار وانت بار قرمزرنگی شد و تا آخر خط جاده دور شد و رفت.

یک اتاق شده بود اتاق من و امجد و اتاق دیگر هم برای زری. هال هم شده بود کارگاه نقاشی روی سفالینه ها و پارچ های شیشه ای و ظروف و گلدان های چینی. زری آخرین مدل طرح های جدید را با طرح های کلاسیک به هم می آمیخت و می شد یک چیزی که نمونه نداشت. کارمان کم کم گرفته بود. هرمز کوره را روشن می کند و می رود ته کارگاه تا با یکی از کارگرها بشقاب ها و گلدان های چینی را بیاورند این طرف کارگاه.

توی سرم هزار نفر دارند حرف می زنند! تمام توانم این است که بتوانم رد صدای یکی شان را بگیرم و آن قدر ادامه دهم تا ببینم تهش قرار است چه نسخه ای برایم بپیچد که از این مخمصه بیایم بیرون و بگویم هیچ چیز نشده. که به فخری، به هرمز و به شهلا بگویم کسی، کس دیگری را تحقیر نکرده و قرار هم نیست فکر کنید کسی در این جمع همه شخصیتش را و همه ی صلابت و نجابت این سال هایش را که دیده اید و فهمیده ای از دست داده است.

وارتانوش را می بینم که مانتوی زردرنگش را پوشیده و دارد به من نگاه می کند. یک موجود عظیم الجثه که مرا توی مشتش گرفته و هر لحظه دارد بیشتر به سمت خودش می کشاند. سعی می کنم اطراف را ببینم و دستم بیاید در چه مخمصه ای گیر کرده ام. خانه صدمتری شده است دنیایی چند ده هزار متری که درکش برایم غیرممکن است.