خردسالی محروم از سایه پدر و مادر که محبت را می شناخت.
همین طور از نوجوانی او نوشتم و از عشقی که به خواندن داشت.
عشق شورانگیزی که هیچ عشقی نتوانست در قلب او جایگزینش شود، حتی عشق موسیو اصغر، مردی که عاشقانه قمر را می خواست و قمر مردمی را که به دنبال عاطفه و مهربانیهای او بودند.
هنرمند مهربانی که می خواند تا ببخشد به کودکان بی پناه و به مادرانی که چشم به دستان سخاوتمندش داشتند، تا آنجا که دعوت ام کلثوم - خواننده شهیر مصر - را رد کرد.
از خانه مسکونی اش چشم پوشید تابا آوای مهربانی خود پاسخگوی انتظار آنان باشد.
این همان آوای مهربانی بود که با شتاب روزها کم رنگ و کمرنگ تر شد.
آوایی که نوارش در اداره رادیو پاک شد و خاطره آن با رنجی بزرگ در قلب او ماند و گاه به صورت قطره اشکی در چشمان محزون او متجلی شد.
با وجود همه اینها از آنچه کرده بود هرگز پشیمان نشد.
خودش گفته است: من ثروتی ندارم، هیچ چیز، اما دلهای یتیمانی را دارم که به خاطر مرگ من از غم مالامال می شوند. چشمهایی را دارم که در فقدان من اشک می ریزند. همان دختر و پسرهایی که لبخند و مهر مادر را ندیدند.
همانها که با پول من پرورش یافتند و شوهر کردند، داماد شدند و حالا به جای آنکه در خانه های فساد یا زندانها به سر برند آدمهای خوشبختی هستند.
وقتی من آنها را بزرگ می کردم پای آینه و شمعدان عروسیشان با تمام احساس و وجودم با شادی زندگی آنان آواز می خواندم و دست میزدم و شاید گاه می رقصیدم.
آنها تنها بودند، اما من تنهایی را در وجود آنها می کشتم.