کارینا با انعطاف بدن بالرینها متولد نشده بود، ولی از نعمت بازوهای قوی و انگشتان کشیده پیانیستها برخوردار بود. هنوز اولین درسش با آقای بارویتس را به یاد می آورد. پنج سالش بود. کلاویه های براق، صدای دلپذیر و داستانی که انگشتانش با نواختن نتها میگفتند. بلافاصله عاشقش شد. برعکس بیشتر بچه ها، هیچوقت نیازی نبود وادارش کنند تمرین کند. دقیقا برعکس، باید به او می گفتند بس کند. پیانو رو ول کن، بیا برو تکلیفت رو انجام بده. بس کن، بیا برو میز شام رو بچین. دست بردار، وقت خوابه. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. هنوز هم نمی تواند.
شاید اگر هرگز کشورش را به خاطر پیانو ترک نکرده بود، خوشحال تر میبود. درآن صورت همچنان با پدر و مادرش زندگی می کرد و در اتاق خواب دوران کودکی اش میخوابید یا با مرد کسل کننده ای اهل زابژه ازدواج می کرد، معدنچی زحمتکشی که آبرومندانه خرج زندگی اش را در می آورد، و خودش هم زنی خانه دار می شد و پنجتا | بچه شان را بزرگ می کرد. حالا، به دلیل وجه اشتراکی که از تأییدش بیزار است، هر دو سناریوی اسفبار برایش جذابیت دارد. در هیچ کدام از تنهایی خبری نیست. و یا اگر به جای انستیتو کورتیس به ایستمن رفته بود چه میشد؟ چیزی هم نمانده بود برود. آن یک تصمیم نهایی، در آن صورت هرگز با ریچارد آشنا نمی شد.
تعداد کمی از هنرجویان کارینا واقعا نواختن موسیقی را دوست دارند و تعدادی دیگر حتی استعداد و توانایی هم دارند، ولی هیچکدام آن قدر عاشق پیانو نیستند که ادامه اش بدهند. باید عاشق نواختن پیانو بود. البته کارینا آنها را مقصر نمی داند. این بچه ها آنقدر سرشان شلوغ است و اضطراب دارند و روی وارد شدن به «بهترین» کالج تمرکز میکنند که فرصتی برای پرورش استعدادشان ندارند. یک دانه گل بدون عشق مداوم آفتاب و آب شکوفا نمی شود.