شب بود و هزاران حرف در سینه که گویی می خواست راه گلویش را ببندد، دوباره بهاره و دوباره قلم. برگ های سفید دفترچه و قلم هر دو دوستان قدیمی بهاره بودند. هرچه دل می گفت قلم می نوشت و کاغذ قبول می کرد. اعتراضی در کار نبود و در سکوت اتاق، نوشتن رهایش می کرد و شاید لذت بخش ترین قسمت زندگی بهاره همین نوشتن بود. دوباره سکوت مطلق و توهم و خیال سراغ بهاره آمده بود. او دوباره به ته خط رسیده بود. تاریک تر از هر تاریکی، او را احاطه کرده بود و...