آذرماه به پایانش نزدیک میشد . باد سردی میوزید که نشان از آغاز سرمای ارومیه داشت . بیشتر از آن غرق در دنیای خودش بود که از وزش باد آگاه گردد . آرام گام برمی داشت و تمام اندیشهاش را آذرباد فراگرفته بود . هیچ نفهمید که چه هنگام از همکلاسیهایش جدا شد . اندوه دوری از دوست گلویش را گرفته بود و هرازگاهی لرزش پرده ای از اشک دنیای بیرون را لرزان می کرد . گفته ای از پدرش در اندیشهاش پژواکی پی درپی داشت : « قطره ای از دریا جدا میشود ، ابر می شود ، باران و ... سرانجام به دریا بازمی گردد . » با خود گفت : « اکنون ، آذرباد نیز روی به دریا دارد ! » آذرباد ، یکی از همکلاسی هایش بود که برای نجات هم کلاسی دیگرش رزمیار شتافت . اتومبیلی می رفت که رزمیار را زیر بگیرد . به ناگاه همه چیز دگرگون شد . آذرباد مانند پرنده ای سر رسید . زمانی نگذشت که رزمیار با دیگر همکلاسی هایش ترسان و لرزان در کنار خیابان ایستاده بودند و پیکر خون آلود و بی جان آذرباد را نگاه می کردند . بچه های مدرسه همگی دوستش داشتند . کارش کمک به دیگران بود . انگار تنها برای کمک کردن به این دنیا آمده بود . آمبولانسی رسید و یک نفر با شتاب از آن پیاده شد و دوان دوان به سوی جسم بی جان آذرباد شتافت.
چرا این کتاب به یکباره قطع شد ایا جریانات سیاسی پشت این قضیه هست
نظریه همه چیز