در ژرفای دل ما تصویری از صورت انسان کامل نقش کرده اند و اگر گویند این چگونه تصویری است که ما را از آن هیچ خبری نیست پاسخ این است که ما را از آن خبرها و نشان هاست و اگر ما را هیچ شناختی از او نبود هر مدعی بی هنری را به کمال می پذیرفتیم. این نقش درونی چراغ راهنمای ماست که می تواند ما را با شیو ی خطا و آزمون آهسته آهسته بدان مقام راهبر شود الا آن که شاعران این تصویر درونی را پر رنگ تر می کنند و هر دم نشان های بیش تری برای شناخت مدعی از مخلص به دست می دهند تا چون مولانا سالکان تشنه لب را از این بادیه ی غول پرور به آب خضر که در دل های همگان چشمه ای از آن جاری است برسانند: تشنگان ره خون خوار ی این بادیه را بردم از بادیه بیرون و به آب آوردم نظر عارفان این است که هرکس از دیو و دد ملول شود و در جست جوی انسان حقیقی برآید و از این سوی و آن سوی نشان گیرد و راهرو گردد نهایتا بدان انسان مطلوب و محبوب راه خواهد یافت و آن کسی جز خود او نیست. ناتانیل هورثون شاعر و داستان سرای بزرگ امریکایی در قرن نوزدهم داستان بسیار لطیفی در این باب نگاشته که فشرده ی آن چنین است: در ناحیتی از قاره ی نو مردمی در کنار رود و جنگل و کوهستان زندگی می کردند و یک باور ستنی داشتند که روزی انسان رهایی بخشی در این ناحیه ظهور خواهد کرد که شبیه به یک چهره ی بزرگ سنگی است که بر بلندای کوهستان مشاهده می شود. در این ناحیت جوانی به نام ارنست زندگی می کرد که هم آهنگ با نامش بسیار صدیق و صمیمی و پر از شور و اشتیاق بود و از کودکی در آرزوی دیدار این نجات بخش بود. اما هر چند سال یک بار یک نفر با هیاهو و غوغا ظاهر می شد که: «آن نجات بخش منم» و مردم نیز گاه از ساده دلی و بیش تر به سبب طمع و حرص و آز دنیوی او را باور می کردند اما ارنست هر بار بی آن که بی دلیل به انکار برخیزد در رفتارهای آن مدعی می نگریست و در می یافت که این آن چهره ی پاک و شریف و نجیب که در کوهستان دیده می شود نیست. یکی را بدین خاطر که در پی زر و زور است و یکی را بدین عیب که سلطه جو و قدرت طلب است و یکی را بدین صفت که تندخو و خشن و دور از مهربانی و مردم دوستی است، از او کناره می گرفت و مردم نیز کمی دیرتر در می یافتند که فریب خورده و بازیچه شده اند و بالاخره کسی نمی آید و در این میان ارنست اندک اندک با پرورش ضمیر و پیروی فرمان های درون به انسانی پاک و ساده دل بدل شده بود که هیچ یک از صفات ناموزون آن مدعیان در وی نبود تا به تدریج چنان شد که وقتی او در کوچه و بازار راه می رفت مردم در چهره ی نورانی او می نگریستند…