خانمی کودک پنج ساله خود را برای خرید کریسمس به خیابان «براد وی» برد. او فکر میکرد که پسرک از نماها، تزئینات ویترینها، موسیقی، اسباببازیها و بابانوئل لذت خواهد برد؛ اما به محض اینکه به آن جا رسیدند، بچه شروع کرد به فریاد و شیون!
مادر با تعجب گفت: «عزیزم! مشکلی داری؟» و سپس ادامه داد: «اوه، شاید چون بند کفشهایت باز شده... » و خم شد تا آن را گره بزند. همین که کنار فرزندش نشست، سرش را بلند کرد و برای اوّلینبار، دنیا را از روزنه نگاه بچه پنج ساله خود مشاهده کرد. هیچ چیز معلوم نبود. فقط راهروهای باریکی در میان پاهای مردم که هر منظرهای را سد کرده بود و لنگهای درازی که همدیگر را کنار میزدند و به زور راه خود را باز میکردند... این نه تنها زیبا نبود، بلکه حتی ترسناک جلوه میکرد! او بلافاصله فرزندش را به خانه برد و با خود عهد کرد که دیگر هرگز تفریح منقوش در ذهن خود را، به کودکش تحمیل نکند.
کتاب مجموعه من،منم؟