روی نیمکت نشسته بودند. پارک تقریبا شلوغ بود. او حالش بد بود. کلافه بود. کم آورده بود. لبریز بود و دلخور. نمی خواست خودش را تحمل کند و بی تاب به ریزه های ماسه و شن زیر پایش نگاه می کرد. با کفشش این طرف و آن طرف پرتشان می کرد. فشارشان می داد. چند تا مورچه را دانسته و ندانسته له کرده بود نفهمید. نسیم ساکت کنارش نشسته بود. چیزی نمی گفت. چطور می فهمید باید ساکت باشد و این سکوت را بی احترامی به خودش تلقی نمی کرد. چقدر جریان داشت و او از بن بست هایش به او پناه آورده بود. یک ساعت گذشت. سرش را بلند کرد و گفت؛ ببخشید. نسیم گفته بود؛ نیازی به عذرخواهی نیست. همه گاهی این لحظه های لب پر زدن را داریم.