زن همسایه پشت میز ناهارخوری آشپزخانه درمیان مأموران و تعداد دیگری از همسایه ها نشسته بود. او خانم پیری بود که گریه می کرد و می گفت: روح خبیث، بالاخره روح خبیث و شیطونی اون سگ این خونواده رو از هم پاشوند. اون سگ از اول هم روح شیطونی داشت. نگاش یه جوری بود که انگار همه چیزو می فهمه. اون سگ نبود. جن بود. سمیرا از اولش هم با اون سگ مشکل داشت. اون سگ یه جونور اهریمنی بود. جن بود. کارآگاه جوان پرسید: یعنی شما این قتل رو به جسد اون سگ مربوط می دونین؟ پیرزن همسایه پاسخ داد: اون سگ نبود یه روح خبیث بود. از اون همه کاری برمی اومد. افسر جوان گفت: ولی اون سگ رو سوزونده بودن، قتل هم بعده مرگ اون سگ اتفاق افتاده. پیرزن همسایه گفت: آره خود ما به سمیرا گفتیم، برای این که روح شیطونی اون سگ لعنتی برای همیشه بره باید آتشیش زد. سه سال پیش وقتی توله بود، آرمان اونو توی مزرعه پیدا کرد. دور گردنش یه زنجیر بود. زنجیره یه پلاک داشت که روی اون نوشته بود این سگ، نگهبان جهنمه و باید اون رو زنده زنده آتیش زد تا روح شیطانیش به جهنم برگرده. آرمان هیچ وقت این حرفارو قبول نکرد. انقدر سر نگهداری این سگ پافشاری کرد که آخر این بلاها سرش اومد. افسر جوان پرسید: آرمان کیه؟ پیرزن همسایه گفت: آرمان شوهر سمیراست. بابک هم پسرشونه. دو روز پیش وقتی که آرمان و بابک خونه نبودن، سمیرا یه گالن بنزین روی اون سگ لعنتی خالی کرد و آتیشش زد. ولی آرمان و بابک زود رسیدن، نذاشتن سگ لعنتی کامل بسوزه و نجاتش دادن. البته از شدت سوختگی بالاخره سگه مرد ولی اگر می ذاشتن کامل می سوخت، دیگه این بدبختی ها رو نداشتیم. الآن سمیرا هنوز زنده بود.