جیلیان : عمیقا. جک : چی؟ جیلیان : زندگیم داره از عمق تکون می خوره غلطه، باید بگی عمیقا تکون می خوره. جک : الان وقت ایراد گرامریه؟ حالا هر چی! تو خودت می تونی؟ جیلیان : چیو؟ جک : چی چیو؟ جیلیان : چیو می تونم؟ جک : [مکث کوتاه] همین می تونی بگی؟ می تونی بگی زندگیم داره عوض می شه و از این حرف ها. می تونی؟ جیلیان : نمی دونم. تو می تونی؟ جک : الان تو داری سر به سر من میذاری؟ جیلیان : [لحن شیطنت آمیز] تقصیر خودته دیگه. جک : [لحظه ای به جیلیان زل می زنه و بعد نگاه شو برمی داره] شاید اگر من تو رو درست شناخته بودم هیچ وقت باهات ازدواج نمی کردم. شاید که نه مطمئنم اگر درست شناخته بودمت باهات ازدواج نمی کردم. جیلیان : [جدی] اوه! چرا می کردی. جک : [فکر] شاید. جیلیان : ازدواج های سنتی بهترین بودن. تا روز عروسیت زنتو نمی دیدی. همه چی با خونواده ها بود. به خاطر یه سری رسم و رسوم و این جور حرفها تا روز عقدت چشمت به عروس نمی افتاد. بعد، اون روز، یهو تور از صورتش کنار می زدی، قلبت از هیجان می ایستاد تو اون لحظه. رو زمین نبودی انگار ... جک : بعد می فرستیش دنبال یه کاری، همون نخودسیاه و می شینی به فکر. به اینکه چه اتفاق کوفتی داره تو زندگیت می افته؟ جیلیان : تغییر زندگی. مال شما مردهاست! جک : [ناراحت] بله، می دونم. جیلیان : مثل سینه های آدم می مونه، شما مردها هم دارین، ولی نه بهشون فکر می کنین نه ازشون استفاده ای می برین. جک : من همیشه به سینه هام فکر می کنم ...
نمایشنامه های انتخاب شده در این مطلب، بهترین ها برای ورود به این دنیا هستند