آکی و تارو فرزندی نداشتند. بهار عمرشان گذشته بود. اما نه پسری داشتند و نه دختری تا مایه ی دلخشوشی شان باشد. آن دو خیلی انتظار کشیدند، و هر کاری که از دستشان برمی آمد کردند تا بلکه بچه دار بشوند. هرجور گیاه دارویی و غذای مخصوص که فکرش را بکنید خوردند؛ در معبد دهکده از ته دل دعا کردند و هزار نذر و نیاز کردند. عاقبت ناامید شدند. فرزندی که این قدر آرزویش را داشتند به دنیا نیامد. چه شب ها که با اشک و آه به سحر نرساندند و...