جوحا کار درست و حسابی نداشت! نه اینکه امروز بیکار باشد، نه. از موقعی که همه به یاد داشتند او بیکار بود. روزی جوحا که از بیکاری و نشستن توی خانه خسته شده بود، بلند شد و رفت بیرون. کمی توی کوچه پس کوچه ها راه رفت و سربه سربچه هایی که بازی می کردند گذاشت. اما این کار هم او را سرحال نیاورد. گرسنه اش شد. نه نانی در خانه داشت و نه پولی در جیب. وقتی به نزدیکی نانوایی رسید و بوی نان تازه به مشامش خورد یک راست رفت طرف نانوایی. نانوا جوحا را می شناخت. با دیدنش گفت: «زود از اینجا برو که من نان مفت ندارم به تو بدهم.»