سیب دخت صبحش را با آبتنی توی برکه شروع کرد. موقع برگشتن یک سطل آب هم آورد. آب را توی یک خمرهای بزرگ سفالی ریخت. بعد چند تا سیب زمینی شیرین برای صبحانه آب پز کرد. قهوه هم که حاضر بود. کمی نارگیل روی سیب زمینی ها رنده کرد. خیاربانو که بوی خوش قهوه به دماغش خورده بود خودش را به آشپزخانه رساند. خیاربانو پرسید: «صبحانه حاضر نشده؟» سیب دخت لبخند زد و جواب داد: «بله! حاضره.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟