بالاخره غروب خبر آمد که دریا موج نیست و می توانیم امید داشته باشیم که امشب کشتی مان به دریا می زند. کل روز 27 مارس را تقریبا شبیه آواره ها در بندر سپری کرده بودیم و دیگر لیر ترکیه ای هم نداشتیم که خرج چای و خوراکی کنیم. با همه کافه و رستوران دارها هم چک و چانه زده بودیم و همه می شناختندمان. شب که شد، سرما هم بیشتر شد و اثرات شنای اول صبح خودش را بیشتر نشان داد. پتوی مسافرتی را دور سر و سینه ام پیچیدم و کلاهم را تا روی گوش هایم پایین آوردم. دیگر همه کنار اسکله کشتی جمع شده بودیم و انتظار فرمان را می کشیدیم. بچه ها گروه گروه دور هم حلقه زده بودند و داشتند شعر می خواندند. ترک ها به ترکی می خواندند و اندونزیایی ها به باهاسا و هندی به اردو و ایرانی ها هم به فارسی. هر کسی ترانه ای می خواند و بقیه همراهی می کردند. سعی کردیم که از بین این همه ترانه جور واجور، یک تم و ملودی واحد در بیاوریم؛ چیزی در مایه های تصنیف "نوایی نوایی نوایی نوایی، جوانی بگذرد تو قدرش ندانی" که بیژن بیژنی خوانده بود. بچه های ایرانی با همین وزن شروع کردند به خواندن: - سپاه محمد، می آید می آید و هندی ها ادامه می دادند: - الاقصی کی آزادی، دیکینگے دیکینگے (آزادی قدس را خواهیم دید، خواهیم دید) و ترک های می خواندند: - اسراییل قهرالسول، اسراییل قهرالسول (مرگ بر اسراییل، مرگ بر اسراییل) و انگلیسی زبان ها تکرار می کردند: - پلستاین ویل بی فری، یو ویل سی یو ویل سی (فلسطین آزاد می شود، تو خواهی دید و تو خواهی دید) و بالاخره درهای کشتی باز شد.
برای اطلاع از وضعیت مسلمانان مظلوم سراسر جهان، کتاب خوبی ست. نویسنده با بیان خاطرات سفرهایش، این مظلومیتها را روایت میکند. از غزه تا میانمار و کشمیر و....
این کتاب رو میشه روز نوشتها و گزیده خاطرات یه فعال اجتماعی از سفرهاش به کشورهای مختلف دونست.نویسنده کتاب هم یه نویسنده حرفه ای نیست.مثل سفرنامههای امیرخانی یا جلال دنبال یه روایت منسجم داستان گونه نباشید.