لحظه ای که مصطفی داشت کشان کشان مرا می برد، چون خیلی ترسناک بود، گفتم: «تمام شد. می خواهند ببرند اعدامم کنند.» ترسیدم. یک دفعه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خوشحال شدم؛ این آیه به ذهنم آمد: «فاذا جاء اجلهم لایستقدمون الساعه و لایستاخرون.» آیه به دلم نشست، که اگر اجل کسی فرابرسد، هیچ کس نمی تواند یک ثانیه جلو و عقبش کند. خوشحال شدم. با خودم گفتم: «اگر اجلم اینجاست و خدا مقدر کرده اینجا بمیرم، این ها وسیله اند، باید کارشان را انجام دهند. اگر عمرم تمام نشده و هنوز تقدیرم ماندن باشد، این ها هیچ کاری نمی توانند بکنند.