...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم . بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم . به این فکر کردم که همه آن ها بیشتر از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دل بستگی من توی دنیاست . کنار آن ها خندیدن ، گریه کردن ، تلاش کردن و خیلی چیز های دیگر را تجربه کردم.
نزدیک های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می کشیدم. خیلی از تنهایی ها غصه ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره ای بود که دلم می خواست برای همیشه باز نشود.