هفت ماهه بود که بیمار شد. یک بیماری سخت. از شدّت تب، نفسش بند می آمد. صورتش کبود می شد و دستش یخ می کرد. دو ماه تمام شب و روز، حالش بد و بدتر می شد. او را در یکی از بیمارستان های ساری بستری کردیم. کار ما در این مدت شده بود توسّل به خدا و اهل بیت (ع). تا این که در آن شرایط سخت بیماری که درمان ها جواب نمی داد و امیدها کم رنگ شده بود، حالش آرام آرام خوب شد. برای ما مثل روز روشن بود که فقط لطف و عنایت خدا، پسرم را از این بیماری مهلک نجات داد. نور امیدی که در آن ناامیدی تابید و دل ما را روشن کرد، از ناحیهٔ فضل الهی بود و لا غیر. دست های سردش از محبت خدا گرم شد. انگار دست های کوچک او را خدا با نور کرامتش گرم می کرد. دوباره رنگ شادابی به صورت نوزادم برگشت و گونه هایش گل انداخت. آرام شد. دیگر گریه نمی کرد، دیگر صدایش از فرط بی حالی، حالت خفگی نداشت. هرچه بزرگ تر می شد، مثل بچه های دیگر شلوغ تر و پرسروصداتر می شد. اصلا یکجا بند نمی شد.