چیزی مثل برق توی چشم های کاظم درخشید. انگار داشت به وضوح روزهای آینده را می دید که باید با تمام وجود و در تمام ساعت ها خود را وقف ساختن سرزمینی می کرد که سال ها پیش در قصه ها خوانده بود. موجی از احساس رضایت و مسئولیت در وجودش جریان گرفت. سال های کودکی را در لا به لای قصه های زندگی امامان و مبارزه با بی عدالتی حکومت پهلوی به جوانی پیوند زده بود و حالا داشت تجسم درس های مذهبی و اعتقادی را در این حرکت مردمی می دید و باید تا پای جان از این آرمان ها نگهداری می کرد. این مهم ترین دغدغه او در این لحظه بود. آرام با مرد خداحافظی کردند و راه افتادند برای پاسداری از ارزویی که حالا محقق شده بود.