برگمان اشاره می کند، وقتی که فیلم سازان مشهور به قدری اعتماد به نفس شان بالا می رود که دیگر حدومرزی برای خود قائل نیستند، به شکل اجتناب ناپذیری کارهای بد می سازند. به مری من می گوید: « خودبزرگ بینی بیخ گوشم بوده ولی فکر می کنم مصون باشم. کافیست به عدم اهمیت مطلق هنر در جهان انسان ها فکر کنم تا بامبی برگردم روی زمین » . او خیلی سریع کاستی های فیلم هایش را تصدیق می کند. وقتی مصاحبه کنندگان به نواقص کار اشاره می کنند، تقریبا همیشه می پذیرد. حتی علاقه ی بی قیدوشرط اش به نور زمستانی نیز به نوعی خودانتقادی است. این تمایز، نارضایتی برگمان را از بقیه ی فیلم هایش نشان می دهد، وقتی او از این فیلم به عنوان تنها فیلمی که همه چیز در آن طبق برنامه پیش رفت نام می برد، به شکل غیرمستقیم این را می رساند که بقیه ی فیلم هایش نتوانسته اند نظر او را تامین کنند. یکی از دلایل علاقه ی برگمان به زندگی در فارو این است که لزوم فروتنی را به او می آموزد. در مصاحبه های بعدی، او اغلب بیان می کند که کمی کج خلقی در تآتر رویال دراماتیک به جمع شدن صدها نفر می انجامد که درگوشی درباره ی حال بد او پچ پچ می کنند، اما در فارو حتی اگر وحشیانه فریاد بزند، ممکن است تنها پرنده ای پر بکشد و برود. اظهاراتش در مورد برتری های ناشناخته بودن نیز به تمایل اش به تواضع و انتقادپذیری برمی گردد. در مقاله ای با موضوع فیلم سازی در اواخر ۱۹۵۰ که بارها منتشر شده، برگمان گفته است که ای کاش هنرمندی بود در قرون وسطی و عضو گروهی گمنام که بخشی از یک کلیسای جامع را می ساختند. شومان با یادآوری همین مقاله و اشاره ای کنایه آمیز به این که برگمان در صحنه ی فیلم برداری همه چیز بود ولی نامرئی، می گوید « رویایی که برگمان را فراگرفته رویای گمنامی است » . بعدها، برگمان به سایمون می گوید که از صحبت های او برداشت اشتباهی شده و او آرزوی گمنامی ندارد ولی ترجیح می دهد از شر بار سنگین روانی ای که می تواند به بیان خلاقه آسیب برساند، خلاص شود.